معنی صاحب خرد

لغت نامه دهخدا

صاحب خرد

صاحب خرد. [ح ِ خ ِ رَ] (ص مرکب) عاقل. خردمند. دانا:
شگفتی فروماند صاحب خرد
که نه آدمی بود و نه دام و دد.
نظامی.
به است از دد انسان صاحب خرد
نه آنسان که در مردم افتد چو دد.
سعدی (بوستان).
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش.
سعدی (بوستان).
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای جوان مرد صاحب خرد.
سعدی (بوستان).


خرد

خرد. [خ ِ رَ] (اِ) عقل. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). دریافت. عقل. ادراک. تدبیر. فراست. هوش. دانش. زیرکی. (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری). لُب ّ. حِجر. دهاء. زَور. زور. حِجی ̍. حَصاه. حِلم. نُهْیه. نهی ً [ن َ / ن ُ هَن ْ]. روع. ناطقه. (یادداشت بخط مؤلف):
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بمن بخش وی را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن.
فردوسی.
گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
اندر میزد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
خرد باشد که خوب و زشت داند
چو مهر آید خرد در دل نماند.
(ویس و رامین).
خرد را می ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب.
(ویس و رامین).
که چون بر این مشافهه واقع گردد قدر خان بحکم خرد... دانیم که ما را معذور دارد. (تاریخ بیهقی). وی را آن خرد و تمییز و بصیرت و رویت است که زود رود سنگ وی را ضعیف دارد و نتواند گردانید. (تاریخ بیهقی).چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی. (تاریخ بیهقی). همچنانست که هرچه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند و شنونده آنرا باور دارد. (تاریخ بیهقی).
ز او دار امّید فرمان و بند
مر اوراست کو از خرد بهره مند.
اسدی.
خرد باید از مرد فرهنگ و هنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ.
اسدی.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خرد شاه را بهترین افسر است
هش و دانشش نیکتر لشکر است.
اسدی.
خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو ترا می کشد.
ناصرخسرو.
خرد کیمیای صلاحست و نعمت
خردمعدن خیر و عدلست و احسان.
ناصرخسرو.
چون نیست خرد میان ایشان
درویش این نیست آن توانگر.
ناصرخسرو.
بخرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
بخرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است.
ناصرخسرو.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
ناصرخسرو.
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است بر سر نیست.
سنائی.
زبان خرد در گوش تو گویدکه ترکت الرأی بالرّی. (کلیله و دمنه). و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است. (کلیله و دمنه). آنکه از ایشان بخرد منسوب بود... بیرون رفت. (کلیله و دمنه).
جان ودل و خرد برسانم بباغ خلد
آخر مثلثی بمثمن درآورم.
خاقانی.
چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو در دلها مکین.
خاقانی.
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان.
خاقانی.
زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد.
خاقانی.
خرد را چه گویی که بر خوان دونان
ابا بینی ار خود ابایی نیابی.
خاقانی.
ای خرد را زندگی ّ جان ز تو
بندگی ّ عقل و جان فرمان ز تو.
عطار.
این خردها چون مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است.
مولوی (مثنوی).
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو ازبهراو چشم دگر جوی.
شبستری.
- اهل خرد، صاحب خرد. صاحب عقل:
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
سعدی (گلستان).
- بخرد، صاحب خرد. هوشمند:
گرچه بسیار سال برنشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد.
سنائی.
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود.
نظامی.
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی.
سعدی (بوستان).
- بی خرد، بی عقل. لاشعور. بی ادراک:
من از تاریکی کفر بروشنایی آمدم بتاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی).
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی...
سعدی (بوستان).
- || بی ادب، بداخلاق.
- پاکیزه خرد، پاک رأی. صافی رأی:
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا.
ناصرخسرو.
- پرخرد، آنکه او را عقل وافراست. بسیار خردمند. بسیار باهوش:
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پرخرد سزاوارند.
ناصرخسرو.
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.
سعدی (بوستان).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی (بوستان).
تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟
سعدی (بوستان).
- خرد در خبط بودن، نقصان در عقل بهم رسیدن. بیهوش و بی عقل شدن. (ناظم الاطباء).
- دندانهای خرد، دندانهای عقل.اضراس حُلُم.
- صاحب خرد، هوشمند. باخرد. با عقل و درایت:
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان برغبت خرد.
سعدی (بوستان).
بهست از دد انسان صاحب خرد.
سعدی (بوستان).
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
بمردانگی فوق خود دیدمش.
سعدی (بوستان).
- فراوان خرد، بسیار هوشمند. پرخرد.
- قوت خرد، قوه ٔ خرد، نفس مطمئنه. مقابل نفس غضبیه و نفس اماره: ستوده آن است که قوت خشم [نفس غضبیه] در طاعت قوت خرد باشد. (تاریخ بیهقی).
- کم خرد، ناقص عقل:
میراث گیر کم خرد آید بجستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.
سعدی.
- گسسته خرد، مجنون. دیوانه.
- مرد خرد، خردمند. عاقل:
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی بمرد خرد دار گوش.
فردوسی.
- ناقص خرد، ناقص عقل:
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 63).
- امثال:
بالای دراز را خرد کم باشد. (سعدی)، قدبلندها ناقص العقل میباشند، نظیر:کل طویل احمق.

خرد. [خ ُ] (ص) کوچک که در مقابل بزرگ است. (از برهان قاطع). ضد بزرگ. (از غیاث اللغات) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). صغیر. صُغار. (بحر الجواهر). کوچک. کم جثه. (از ناظم الاطباء). مقابل کلان. (یادداشت مؤلف): مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان و خرد. (حدود العالم). کولان، ناحیتی خرد است و بمسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است. (حدود العالم).
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ.
رودکی.
چنین کار یکسر مدارید خرد
که این کینه را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
چنین گفت پیران به رهّام گرد
که این کار را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
چو از پارس لشکر فراوان نبرد
چنین بود نزد بزرگان و خرد.
فردوسی.
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی.
دراز و پهنا حوضی بصدهزار عمل
هزار بتکده ٔ خرد گرد حوض اندر.
فرخی.
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس برّی.
منوچهری.
امیر رضی اﷲعنه گفت این خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمدند و در میان ولایت من نشسته و می گویند ما را جای و مأوی نمانده است. (تاریخ بیهقی). امیر نماز دیگر بار نداد و بروزه گشودن بیرون نیامد و گفتند بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بوده که افتاد. (تاریخ بیهقی). من که ابوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم. (تاریخ بیهقی).
چو خردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگان کشان کار خرد.
(گرشاسب نامه).
بکشتند چندانکه نتوان شمرد
گرفتند دیگر بزرگان و خرد.
(گرشاسب نامه).
جز از کشتگان هرکه را نام برد
همه خسته دید از بزرگان و خرد.
(گرشاسب نامه).
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
(گرشاسب نامه).
هر خردی از او شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است.
ناصرخسرو.
زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک
مغرور نداری بچنین خرد و کلان را.
ناصرخسرو.
چند چیز است که اگر خرد است بزرگ باید داشت، آتش و بیماری و دشمن. (از اندرزنامه ٔ منسوب بخواجه نظام الملک).
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ.
مسعودسعد.
در آینه ٔ خرد روی مردم
هم خرد چنان آینه نماید.
مسعودسعد.
عاقبت عافیت آموز او
گنج بزرگ است پس از رنج خرد.
انوری.
وز بزرگی که نفس حادثه است
می شناسم که فاعلی است نه خرد.
انوری.
بکلاهی بزرگ کرده مرا
آنکه گیتی به پیش چشمش خرد.
انوری.
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست.
خاقانی.
ما چنین خرد نیستیم الحق
که بعمری بدست آمده ایم.
عطار (دیوان چ سعید نفیسی ص 216).
- انگشت خرد، خنصر و آن آخرین انگشتها باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
از خردان خطا از بزرگان عطا.
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن.
خردنگرش و بزرگ زیان مباش.
(از قابوسنامه).
ز آب خرد ماهی خرد خیزد
نهنگ آن به که با دریا ستیزد.
سعدی.
|| جوان. اندک سال. (از ناظم الاطباء). کم سن. سنین طفولیت و شیرخوردگی. (یادداشت بخط مؤلف):
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی.
بدانگه که ایران به ایرج سپرد
کز آن نامدارانْش او بود خرد.
فردوسی.
بسی بی پدر کرد فرزند خرد
بسی رود و کوه و بیابان سپرد.
فردوسی.
چهارم از آن کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان سپرد.
فردوسی.
چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.
فردوسی.
شبانان کوه قلو را بخواند
وز آن خرد چندی سخن هابراند.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای گرانمایه خرد
ترا از نژاد که باید شمرد؟
فردوسی.
گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی. (نوروزنامه). کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید. (نوروزنامه). || ریزه ٔ هر چیزی. (غیاث اللغات). ریزریز. له. نرم. تکه تکه:
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خردخاید.
رودکی.
بدان گرزه ٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک بگسست خرد.
فردوسی.
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی.
بزخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان.
فردوسی.
سر و دست و پایش شکستند خرد
کشانش به پیش سراپرده برد.
فردوسی.
بکوبی زیر پای خویش خردم
دو کتف من بیندازی چو شاپور.
منوچهری.
اندام شما بر بلگد خرد بسایم.
منوچهری.
ز بس کوفتن زور تنْشان ببرد
سر و گردن هر دو بشکست خرد.
(گرشاسب نامه).
بزد نیزه بر گردگاه دو گرد
برآورد و زد بر زمین کرد خرد.
(گرشاسب نامه).
بگفت این و شد بر رخش اشک درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
ز بادام بر ماه و مرجان خرد
گهی ریخت گاهی بفندق سترد.
اسدی.
آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد. (نوروزنامه). و همچندِ همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). تیری بیامد و بر نگینه ٔ انگشتری زد و خرد بشکست. (نوروزنامه).
- باران خرد، خرد باران، باران ریز. بارانی که دارای قطرات ریز باشد:
آگاه نیی که ریگ بارید
بر سرْت بجای خرد باران.
ناصرخسرو.
- پول خرد، واحدهایی کمتر از یک تومان چون پنجهزاری و قران و ده شاهی و غیره (در تداول امروز). (یادداشت بخط مؤلف).
- پهلوهای خرد، اضلاع الخلف القصری.
- خردخاکشی، له. ریزریز.
- خردخرد، رفته رفته. آهسته آهسته.
- خرد شکستن، ریزریز کردن. کوچک کوچک کردن:
گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف وبرخیزد.
سوزنی.
- خرد کوفتن، آنچنان کوفتن که شی ٔ کوفته شده کاملاً له شود:
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشّه نکوبد به لگد خرد سر پیل.
منجیک.
- خرد فروکوفتن، خرد فروکوبیدن:
مار است عَدوی تو سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.
فرخی.
- خردمُرد، له. ریزریز. خردخاکشی:
با خردمردش کفواً احد.
- خرد و خمیر، له و لورده. نرم. له.
- درم خرد، پولی که از یک درم ارزشش کمتر بوده است:
آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل.
منجیک.
- نان خرد کردن، نان ریزریز کردن برای ساختن ثرید. (یادداشت بخط مؤلف).
|| حقیر. پست. خوار. ناقابل:
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد.
فردوسی.
به پیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد.
فردوسی.
هر بزرگی که بفضل وبهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان.
فرخی.
جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
خانه از موش تهی کی شود و باغ از مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود.
منوچهری.
همه یاران من بزرگ شدند
من بماندم بچشم ایشان خرد.
سوزنی.
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد.
نظامی.
مشمار عدوی خرد را خرد.
نظامی.
- خرد داشتن، حقیر شمردن. ناچیز و ناقابل شمردن: و بزرگان را هیبتی ننهادی و کارهای بزرگ خرد داشتی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 107).
- امثال:
بخردان مفرمای کار درشت.
خردهمت همیشه خوار بود.
سنائی.
|| کم. (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج). اندک. کم مایه (از نظر عددی):
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر اوانجمن شد نه خرد.
فردوسی.
یکی برد ازآن سنگ و دیگر نبرد
سدیگر کس، از کاهلی برد خرد.
فردوسی.
پراندیشه شد تا بدرگه رسید
کز آن خرد بخشش چه آمد پدید.
فردوسی.
دیدیم بسی، که آب سرچشمه ٔ خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد.
سعدی (گلستان).
|| باریک. دقیق (ناظم الاطباء) چون «خرد گرفتن » در اصطلاح خیاطان.

خرد. [خ َ] (اِخ) لقب سعدبن زید مناه است. (از منتهی الارب).

خرد. [خ َرْ رَ] (اِ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به خَرْد شود.

خرد. [خ ُرْ رَ] (ع اِ) ج ِ خرید و خریده. (از منتهی الارب). رجوع به خرید و خریده شود.

خرد. [خ ُ رُ] (ع اِ) ج ِ خرود. (از منتهی الارب). رجوع به خرود شود. || ج ِ خرید و خریده. رجوع به «خرید» و «خریده» شود.

خرد. [خ َ رَ] (ع اِ) درازی سکوت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || (مص) ساکت شدن. || خریده گشتن زن. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خریده شود.

خرد. [خ َ] (اِ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). گل که بتازیش طین خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). خَره. (صحاح الفرس). گِل سیاه ته حوض و ته جوی آب. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج):
آن کجا سرْت بر کشید بچرخ
باز ناگه فروبردْت بخرد.
خسروانی (از لغت فرس).
بس کسا کاندر گهر وَاندر هنر دعوی کند
همچو خر درخرد ماند چون گه برهان بود.
فرخی.
همه راود بود یکسر زمینش
نباشد دیولاخ و شوره و خرد.
شمس فخری.


صاحب

صاحب. [ح ِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبه و صحابه. یار. ج، صَحْب، صُحبه، صُحْبان، صِحاب، صَحابه، صِحابه. ج ِ فاعل بر فَعاله جز در این مورد نیامده است. (منتهی الارب). ج، اَصحاب، صَحب، صَحابه، صِحاب، صُحبه، صَحبان. || همراه. (ربنجنی). || همسفر. (دستورالاخوان). ملازم. رفیق. قرین. جلیس. دمساز. انیس:
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
صاحبا در شب سعادت خواب
مکن وروز تنگ را دریاب.
اوحدی.
|| خداوند چیزی. (دستورالاخوان). مالک و خداوندگار. (غیاث اللغات). خداوند. (مقدمه الادب) (ربنجنی) (برهان قاطع): احتراف، صاحب پیشه شدن. اِسْباع، صاحب رمه ٔ گرگ درآمده شدن. استشرار؛ صاحب گله ٔ بزرگ از شتران شدن. اِسْداس، صاحب شتران سِدْس شدن. اِسْراع، صاحب ستور شتاب رو شدن. اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن. اِشْدان، صاحب بچه ٔ توانا شدن آهوی ماده. اِشْراب، صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن. (منتهی الارب). اِعْریراف، صاحب یال شدن اسب. (کنز اللغات). اِقْناف، صاحب لشکر بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تجسّد، تجسّم، صاحب تن شدن چیزی. ثَوّاب، صاحب جامه. (کنز اللغات). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. سِمّیر؛ صاحب افسانه. سَیّاف، صاحب تیغ. شدیدالکاهل، صاحب شوکت و قوت. شَیْذاره؛ مرد صاحب غیرت. عَطّار؛ صاحب عطر. کسری ̍؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم، صاحب شتران فربه. مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی، صاحب نیزه. مَکیث، صاحب وقر. مَلاّح، صاحب نمک. منسوب، صاحب نسب.نابِل، صاحب تیر. نَسیب، صاحب نژاد. (منتهی الارب): سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بنده ٔ خداست. (تاریخ بیهقی ص 315). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش. (تاریخ بیهقی ص 309).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند.
سعدی.
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر.
ابن یمین.
|| وزیر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع):
شیخ العمید صاحب سید که ایمن است
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
و بوالقاسم بوالحکم که صاحب و معتمد است آنچه رود بوقت خویش اِنها میکند. (تاریخ بیهقی ص 270).
ای صدر ملک و صاحب عالم ثنای تو
از هرکسی نکوست ز چاکر نکوتر است.
خاقانی.
صاحبا نوبنو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست.
خاقانی.
گر حیاتش را فروغی یا نسیمی مانده است
از ثنای صاحب مالک رقاب است آنهمه.
خاقانی.
صاحب صاحبقران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.
خاقانی.
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.
مولوی.
|| خلیفه: به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما می کنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). || مخاطبتی بوده است مانند جناب و غیره: صاحب فلان بداند که مطالعه ٔ او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (نامه ٔ سنجر به وزیر خلیفه، انشاء مؤیدالدین منتجب الملک کاتب سنجر). و در تداول مردم عصر قاجاریه بجای مسیو، مستر، هِر و گاسپادین بکار میرفت: بزرگترین دوربینی که از این قبیل ساخته شده است دوربین رودس صاحب است. (کتاب انتشار نور و انعکاس نور و ظلمت چ طهران 1304 هَ. ق. ص 95). فیز صاحب که مخترع این قاعده ٔ بزرگ شد بجهت عمل خویش محل چرخ وآئینه را سورن و من مارتر قرار داد. (همان کتاب ص 90). و امروز نیز نوکرهای ایرانی و همچنین باجی ها به آقای اروپائی و امریکائی خود بجای آقا صاحب خطاب میکنند و گویا این اصطلاح امروزی تقلیدی از هندیان باشد. || (اِخ) اسپی بود از نسل حرون. (منتهی الارب). || و گاهی صاحب گویند و مقصود صاحب بن عباد است:
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامه ٔ صابی با نامه ٔ تو خوار و سئیم.
فرخی.
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن.
فرخی.
اندر کفایت صاحب دیگر است
و اندرسیاست سیف بن ذوالیزن.
فرخی.
ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی: اء هذا خط قابوس ام جناح طاوس. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
- صاحب اختیار؛ آنکه حل و عقد به دست اوست.
- صاحب اشتهار، نامی.
- صاحب اعتبار، آبرومند. دارای عزّت.
- صاحب اغراض، مغرض.
- صاحب اقتدار، توانا. قادر. زورمند.
- صاحب ُالبیت، خداوند خانه. خانه خدا. ابوالاضیاف. ابوالبیت. ابوالمثوی. ابوالمنزل.
- صاحب ُالرمح، نیزه دار. خداوند نیزه. نیزه ور.
- صاحب ُالسِرّ، رازدار.
- صاحب ُالسرداب، امام دوازدهم. رجوع به مهدی... شود.
- صاحب بأس، صاحب قوت و دلیری در حرب.
- صاحب پیشانی، خوش اقبال.
- صاحب ثبات، پابرجا.
- صاحب ثروت، دولتمند. مالدار. دارا.
- صاحب جاه، خداوند مقام و رتبه.و رجوع به صاحب جاه شود.
- صاحب دوات، دواتی. دوات دار. دویت دار.
- صاحب دیده، بصیر.
- صاحب راز، صاحب السر. رازدار. رازنگاهدار. امین. معتمد.
- صاحب سرداب. رجوع به صاحب السرداب شود.
- صاحب سررشته بودن، تخصص داشتن. کارآزموده بودن. و رجوع به سررشته دار شود.
- صاحب سواد، باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
- صاحب صفین، علی علیه السلام.
- صاحب صیت، نامی. شهیر.
- صاحب طنطنه، مطنطن. شکوه مند.
- صاحب عائله، معیل. عیال وار. عیالبار.
- صاحب عُجب، خودپسند. متکبر.
- صاحب ِ عزّ، خداوند عزت و جلال.
- صاحب عزت نفس، بزرگوار.
- صاحب عزم، بااراده. باعزم. پابرجا.
- صاحب عصر، صاحب الزمان. رجوع به صاحب العصر شود.
- صاحب عطوفت، مهربان. رؤوف.
- صاحب عقل، دانا. عاقل. خردمند.
- صاحب علقه، علاقه مند.
- صاحب عیال، عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
- صاحب فراست، زیرک. شهم.
- صاحب فراش بودن، بستری بودن.
- صاحب قول بودن، صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن.وفا به وعد کردن.
- صاحب کار، آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
- صاحب مال،دارا.
- صاحب مجد، دارای شرف. جلالت مآب.
- صاحب مکانت، ارجمند. محترم.
- صاحب مهابت، هیبتناک.
- صاحب مهارت، استاد.
- صاحب نجدت، دلیر. دارای مردانگی. قوی. سخت.
- صاحب نخوت، متکبر.
- صاحب نکری، حیله گر. نیرنگ باز.
- صاحب وجاهت، وجیه. آبرومند.
- صاحب وسعت، متمکن. باوسع. مالدار.
- صاحب وقار، آهسته و بردبار.
- صاحب همت، عالی طبع. و رجوع به صاحب همت شود.
- صاحب ید طولی ̍، ورزیده. مجرب.
- امثال:
صاحبش از صد دینار دوم محروم است.
صدقه راه به خانه ٔ صاحبش میبرد. (جامعالتمثیل).
غلام میخرم که مراصاحب گوید.
مگر صاحبش مرده است.

فرهنگ فارسی هوشیار

صاحب خرد

خردمند با خرد بخرد (صفت) عاقل خردمند.

حل جدول

صاحب خرد

اولوالالباب

فرهنگ عمید

صاحب خرد

خردمند، عاقل: بِه است از دد انسان صاحب‌خرد / نه انسان که در مردم افتد چو دد (سعدی۱: ۶۲)،


خرد

ریز، کوچک،
(اسم) هر‌چیز تقسیم‌شده به قسمت‌های کوچک‌تر و اندک‌تر: پول خُرد،
خردسال،
(اسم) ریزۀ هر‌چیز، خرده، ریزریز،
[قدیمی، مجاز] بی‌اهمیت،
[قدیمی] زیردست،
* خرد کردن: (مصدر متعدی)
ریز کردن،
کوبیدن و نرم ‌کردن،

واژه پیشنهادی

صاحب خرد

هوش ور

معادل ابجد

صاحب خرد

905

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری